جدیدترین متدهای آموزشی با متدنیو
جدیدترین متدهای آموزشی methodnew

کتاب دوزبانه انگلیسی-فارسی ( دن کیشوت فصل اول )

کتاب دوزبانه انگلیسی فارسی دن کیشوت برای آموزش انگلیسی

یکی از راهی های یادگیری و ماندگاری زبان انگلیسی , درگیر شدن روزانه با آن است , با استفاده از بخش کتاب های دوزبانه سایت methodnew میتوانید با توجه به سطح و علاقه خود به مطالعه این کتاب ها بپردازید .

داستان کتاب دو زبانه دن کیشوت برای آموزش زبان انگلیسی :

 

آموزش زبان انگلیسی با استفاده از کتاب های دوزبانه

Chapter One

فصل یک

A Gentleman From La Mancha

یک جنتلمن از دهکده لامانچا

In the Spanish village of La Mancha, there lived a gentleman who loved to read. His favorite stories were of knights and their code of chivalry: full of dragons, magic swords, enchanted forests, and damsels in

distress.

در دهکده اسپانیایی لامانچا مردی زندگی می کرد که عاشق کتاب خواندن بود. داستان های مورد علاقه اش درباره شوالیه ها و آیین جوانمردی آنها بود: پر از اژدها، شمشیرهای جادویی، جنگلهای سحرآمیز و دوشیزههای پریشان.

This gentleman was not a wealthy man, but rather a hidalgo. A hidalgo was a landowner who was richer than a peasant, but poorer than a nobleman. His name was Senor Quixano.

این جنتلمن مرد ثروتمندی نبود بلکه یک هیدالگو نجیب زاده) بود. هیدالگو مرد دارای زمینی بود که از روستاییان ثروتمندتر و از اشراف زادهها کم پولتر بود. اسم او سینیور کیکسانو بود.

Senor Quixano lived modestly with his housekeeper and his young niece. He was a tall, thin man in his fifties. He was a strong and healthy man, who went hunting every morning.

سینیور کیکسانو با مستخدم و خواهرزاده اش زندگی ساده ای داشت. مردی بلند و لاغر و در دهه ۵۰ عمرش بود. مردی نیرومند و سالم که هر روز به شکار می رفت.

However, he started to read adventure stories all the time. His best friends, the local priest and the village barber, were worried. Their friend suddenly began spending night and day in his chair, reading adventure books through crazed, bloodshot eyes.

ولی، او شروع کرد به اینکه تمام مدت داستانهای ماجراجویی بخواند. بهترین دوستانش، کشیش محل و سلمانی دهکده، نگران بودند. دوستشان ناگهان شب و روز را با چشمان مجنون و برافروخته در صندلی اش به خواندن کتاب های ماجراجویانه می گذراند.

Soon he started thinking these stories were true. Finally he went completely crazy.

کم کم او داشت فکر میکرد آن داستان ها واقعی هستند. تا اینکه کاملا دیوانه شد.

Waking up in his reading chair one morning, Senor Quixano announced, “I’m going to become a knight-errant!”

یک روز که در صندلی مطالعه اش از بلند شد، سینیور کیکسانو اعلام کرد «می خواهم یک شوالیه سیار بشوم!»

“A what?” asked his concerned niece.

خواهرزاده نگرانش پرسید «یک چی؟»|

“A knight-errant is a righter of wrongs, a friend to the unfortunate, a rescuer of fair maidens, and a killer of dragons!”

«شوالیه سیار، درست کننده خطاها، همدم بیچاره ها، نجات دهنده دوشیزگان زیبا، و قاتل اژدهاها است!»

“But Uncle,” she cried, “there are no dragons in Spain! And who are these maidens who need rescuing?’

خواهرزاده فریاد زد «ولی دایی، در تمام اسپانیا اژدهایی وجود ندارد! و دوشیزه هایی که به نجات نیاز دارند، کی هستند؟»

The old man went to the attic of his house and found a rusty old suit of armor. He put the suit on and felt ready for action.

پیرمرد به اتاق زیر شیروانی خانه اش رفت و یک زره قدیمی زنگ زده پیدا کرد. او آن را پوشید و احساس کرد آماده کار است.

In a bold voice, he announced, “Now, to my faithful steed.”

او با صدایی جسور اعلام کرد «حالا، به سوی اسب وفادارم.»

This “steed” was really a worn-out nag. But to his delusional eyes, it was a valiant war horse.

این «اسب» در واقع یک اسب از پا افتاده بود. ولی در چشمان متوهم مرد، این یک اسب جنگی شجاع بود.

“I name you Rocinante, Queen of the hacks! And I will call myself…

«تو را روسینانته، ملکه اسبها لقب میدهم! و خودم

را…»

He took a moment to think of the perfect name. “Don Quixote!”

یک لحظه طول کشید تا عنوان مناسبی به فکرش برسد

«دون كيشوت!»

“Now I must dedicate my life to a lady!’

حالا باید زندگی ام را وقف یک بانو بکنم!»

“Do you know a lady?” sobbed the man’s niece, frightened by his insane ramblings.

خواهرزاده مرد، نگران از غرش های دیوانه وار او، با هق هق گفت «تو اصلا بانویی میشناسی؟»

“All knights know a lady,” the man replied. “When I conquer a giant or capture a villain, I’ll parade them in front of her to prove my love and loyalty.”

مرد جواب داد «همه شوالیه ها یک بانو را می شناسند. وقتی غولی را شکست دادم و تبهکاری را دستگیر کردم، آنها را جلوی او به رژه در می آورم تا عشق و وفاداری ام را ثابت کنم.»

Then he remembered stories he had heard of a beautiful peasant girl from the nearby village of El Toboso. Having lost his grip on reality, he decided that she was a lonely princess.

بعد به یاد داستانهایی افتاد که درباره یک دختر روستایی زیبای دهکده مجاور به نام ال توبوسو شنیده بود. او که درکش از واقعیت را از دست داده بود به این باور رسید که آن دختر یک شاهزاده خانم تنها است.

“What’s her name?” demanded his niece, hoping to bring him to his senses.

خواهرزاده اش که امیدوار بود او را سر عقل بیاورد برسد

“What’s her name?” demanded his niece, hoping to bring him to his senses.

خواهرزاده اش که امیدوار بود او را سر عقل بیاورد پرسید «نامش چیست؟».

Quickly, he invented a name. “All of the sweetest ladies are named Dulcinea. Her name is Dulcinea del Toboso, and to her I dedicate my life! Don’t try to stop me. I must go!”

مرد به سرعت اسمی اختراع کرد «اسم تمام زیباترین زنان دولسینا است. اسم او دولسینا دل توبوسو است، و من جانم را به او تقدیم میکنم! سعی نکن جلوی من را بگیری. من باید بروم!»

Then he picked up his sword, a cracked old lance, and a leather shield and marched out to the stable. A few minutes later, he rode out in search of his first knightly adventure. Don Quixote soon realized that he had not been knighted. “I must find a lord or lady to dub me a knight,” he said. “I don’t want to be called a fraud!”

بعد شمشیر، یک نیزه ترک خورده و یک سپر چرمی را برداشت و به سوی اصطبل به راه افتاد. چند دقیقه بعد، در جستجوی اولین ماجرای سلحشورانه اش بیرون راند. خیلی زود دون كيشوت دریافت که لقب شوالیه را دریافت نکرده است. او گفت «باید یک لرد یا بانو را پیدا کنم تا مقام شوالیه را به من بدهد. نمی خواهم من را حیله گر بخوانند.»

All day Don Quixote rode the scorching plain searching for adventure, but nothing happened. By sunset, he and Rocinante were hungry and tired. In the fading light, the armored man saw an inn and rode toward it. “Perhaps we’ll find shelter at that castle,” he said to his horse.

تمام روز دون كيشوت صحرای سوزان را پیمود تا ماجرایی بیاید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. هنگام غروب، او و روسینانته گرسنه و خسته بودند. در نور محو، مرد زره پوش یک مسافرخانه دید و به سمت آن راند. او به اسبش گفت «شاید در آن قلعه پناهی بیابیم.»

The inn was of the common shabby type found along the highways of Spain. In front of the inn were two dirty-faced peasant girls, who watched in shock as this man in rusty armor approached them.

مسافرخانه از آن مسافرخانه هایی فرسوده ای بود که کنار تمام جاده های اسپانیا یافت می شود. جلوی مسافرخانه دو دختر دهاتی با صورتهای کثیف بودند که با تعجب داشتند مرد را که با زره زنگ زده نزدیکشان میشد تماشا می کردند.

“Good evening, fair maidens,” he said. “I am the knight, Don Quixote de La Mancha. Please summon a trumpeter to announce my arrival.”

او گفت «عصر به خیر، دوشیزگان محترم. من شوالیه دون كيشوت دی لا مانچا هستم. لطفا از شیپورچی بخواهید ورود بنده را اعلام کنند.»

برای مطالعه فصل های بعدی این داستان و دیگر داستان ها مقالات “ کتاب های داستان دوزبانه ” را دنبال کنید همچنین با عوضیت در خبرنامه آموزشی ما میتوانید از جدیدترین مقالات و متدهای آموزشی سایت ما مطلع شوید .

تصویر کپچا

این به ما کمک می کند تا از اسپم ها جلوگیری کنیم، از شما متشکربم

اشتراک گذاری این محتوا
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
Tumblr
WhatsApp
Pinterest
دستبه بندی مطالب