جدیدترین متدهای آموزشی با متدنیو
جدیدترین متدهای آموزشی methodnew

کتاب دوزبانه انگلیسی-فارسی ( دزدان دریایی کارائیب فصل اول )

کتاب دوزبانه دزدان دریایی کارائیب

یکی از راهی های یادگیری و ماندگاری زبان انگلیسی , درگیر شدن روزانه با آن است , با استفاده از بخش کتاب های دوزبانه سایت methodnew میتوانید با توجه به سطح و علاقه خود به مطالعه این کتاب ها بپردازید .

داستان دو زبانه دزدان دریایی کارائیب :

 

کتاب دوزبانه انگلیسی دزدان دریایی کارائیب

Chapter One

فصل یک

Death to All Pirates!

مرگ بر تمام دزدان دریایی!

To all the King’s men:

به تمام مردان پادشاه:

I am writing to you about an enemy of the East India Trading Company.

من دربارهی یک دشمن شرکت تجاری هند شرقی به شما نامه می نویسم.

ago, the pirate

years Thirteen

Jack Sparrow made an Captain agreement with Davy Jones. Jones gave a ship, the Black Pearl, to Sparrow.

سیزده سال قبل، کاپیتان جک اسپارو، دزد دریایی با دیوی جونز یک توافق کرد. جونز یک کشتی، مروارید سیاه، را به جک اسپارو داد.

Sparrow agreed, after thirteen years, to give up his soul and join Jones’s men on the Flying Dutchman.

اسپارو قبول کرد، تا بعد از سیزده سال، جانش را رها کند و به مردان دیوی جونز روی کشتی هلندی سرگردان بپیوندد.

But another pirate, Barbossa, stole the Pearl. With the help of William Turner and Elizabeth Swann, the daughter of Port Royal’s governor, Sparrow tried to get the Black Pearl back.

ولی یک دزد دریایی دیگر، باربوسا، مروارید را دزدید. با کمک ویلیام ترنر و اليزابت سوان، دختر فرماندار پورت رویال، اسپارو تلاش کرد مروارید سیاه را پس بگیرد.

He succeeded when he killed Barbossa on Isla de Muerta.

او وقتی باربوسا را در جزیرهی مردگان گشت موفق شد.

Elizabeth Swann is also our enemy. James Norrington, a British officer, wanted to marry her, but she fell in love with William Turner.

الیزابت سوان هم دشمن ما است. جیمز نورینگتون، یک افسر بریتانیایی، می خواست با او ازدواج کند، ولی الیزابت عاشق ویلیام ترنر شد.

When Norrington failed to catch Sparrow, he lost his job. Will Turner’s father, “Bootstrap Bill,” was a pirate on the Pearl.

وقتی نورینگتون در دستگیر کردن اسپارو شکست خورد، کارش را از دست داد. پدر ویل ترنر، بوت استرپ ويل، یک دزد دریایی روی مروارید بود.

He is now a prisoner on the Flying Dutchman, and must work for Davy Jones forever.

او الان در کشتی هلندی سرگردان زندانی است و باید تا ابد برای دیوی جونز کار کند.

Sparrow went to Isla Cruces to find Jones’s heart. Jones has to take orders from the person who has his heart.

اسپارو به جزیرهی کروسس رفت تا قلب دیوی جونز را پیدا کند. جونز مجبور است از کسی که قلبش را دارد دستور بگیرد.

But James Norrington found it, and is now a British admiral.

ولی جیمز نورینگتون آن را پیدا کرد و حالا یک دریادار بریتانیایی است.

Without the heart, Sparrow could not fight Jones’s monster, the Kraken.

اسپارو، بدون آن قلب، نمی توانست با هیولای جونز، کرا کن، بجنگد.

He tried to escape but Elizabeth Swann tied him to the Black Pearl. The Kraken destroyed the ship and Sparrow.

او سعی کرد فرار کند ولی الیزابت سوان او را به مروارید سیاه بست. کراکن کشتی و اسپارو را نابود کرد.

Turner, Swann, and Sparrow’s men then went to Tia Dalma.

ترنر، سوان و مردان اسپارو بعد به سراغ تیا دالما رفتند.

She brought Barbossa back from the dead to find Sparrow in Davy Jones’s Locker.

مرده ها برگرداند تا اسپارو را در او باربوسا را از دنیای اتاقک دیوی جونز پیدا کند.

Captain JackSparrow still is dangerous.

کاپیتان جک اسپارو هنوز خطرناک است.

The East India Trading Company must find him and stop him.

شرکت تجاری هند شرقی باید او را پیدا کند و جلویش را

بگیرد.

Admiral Bratton

دریاسالار براتون

From high above the ship’s deck, a pirate looked across the ocean. He saw nothing except the two ships that they traveled with.

از ارتفاع بالای عرشه ی کشتی، یک دزد دریایی به آنسوی اقیانوس نگاه کرد. او چیزی جز دو کشتی ای که با آنها سفر می کردند نمی دید.

The Caribbean was calm. Everything was quiet. So why did he feel so worried?

کارائیب آرام بود. همه چیز ساکت بود. پس چرا او احساس نگرانی می کرد؟

He looked again. This time he could see something. Was a ship sailing toward them? Worse, was it an East India Trading Company ship?

او دوباره نگاه کرد. این بار توانست چیزی را ببیند. یک کشتی داشت به سوی آنها می راند؟ بدتر، یک کشتی شرکت تجاری هند شرقی بود؟

He knew about the Company agents. They killed pirates.

او از کارگزاران آن شرکت مطلع بود. آنها دزدان دریایی را می کشتند.

The Company wanted to destroy every pirate who sailed in the Caribbean and on every ocean across the world.

آن شرکت می خواست همه ی دزدان دریایی را که در کارائیب و هر اقیانوسی در سراسر دنیا کشتی رانی می کردند نابود کند.

The pirate decided to call to the captain. But then he saw a dark shape below the water next to the ship.

دزد دریایی تصمیم گرفت ناخدا را صدا بزند. ولی در آن موقع او شکلی تیره را زیر آب بغل کشتی دید.

“CAPTAIN!” he shouted, but it was

too late.

او فریاد زد «ناخدا!» ولی خیلی دیر بود.

The shape came up out of the water. It was something from the pirate’s darkest dreams. It was the Flying Dutchman!

تاریک آن شکل از آب بیرون آمد. این چیزی از ژرفای ترین رویاهای آن دزد دریایی بود. این هلندی سرگردان

بود؟

The Dutchman fired her cannon as she broke through the water.

هلندی در حینی که سطح آب را می شکست (و از میان آن بیرون می آمد) توپش را شلیک کرد.

The pirates on all three ships tried to fire their cannon, but the Dutchman was too fast, too close, too big.

دزدان دریایی روی هر سه کشتی سعی کردند تویشان را شلیک کنند، ولی هلندی خیلی سریع، خیلی نزدیک و خیلی بزرگ بود.

The attack ended very quickly.

حمله خیلی سریع تمام شد.

There was smoke above the burning boats, and the bodies of dead pirates in the water.

بالای کشتی های در حال سوختن دود بود و جنازههای دزدان دریایی داخل آب.

The Dutchman sailed through, untouched. Nothing could stop her.

هلندی بدون صدمه دیدن راند و رد شد. هیچ چیز نمیتوانست جلوی آن را بگیرد.

There was another ship on the ocean-an East India Trading Company ship, the Endeavour, carrying Lord Cutler Beckett, Admiral James Norrington, and Governor Weatherby Swann.

یک کشتی دیگر در اقیانوس بود – یک کشتی شرکت تجاری هند شرقی، اندور، که لرد کاتلر بکت، دریادار جیمز نورینگتون و فرماندار وزربای سوان را حمل می کرد.

In the captain’s room of the Dutchman, Davy Jones played his piano sadly.

در اتاق ناخدای هلندی، دیوی جونز با ناراحتی پیانو می زد.

He lifted one finger to his eye and discovered a tear.

او انگشتی را به سوی چشمش بالا برد و قطره اشکی را یافت.

Above his room, Admiral Norrington and Lord Beckett were coming onto the ship with some soldiers.

بالای اتاقش، دریادار نورینگتون و لرد بکت با چند سرباز داشتند به روی کشتی می آمدند.

Some of the men threw a large wooden box onto the deck of the Dutchman

Some of the men threw a large wooden box onto the deck of the Dutchman.

چند تا از مردان جعبه ی چوب بزرگی را روی عرشه ی هلندی پرت کردند.

It was their job to guard that box. Inside it was Davy Jones’s living heart.

این کار آنها بود که از آن جعبه محافظت کنند. داخل آن قلب زندہی دیوی جونز بود.

Lord Beckett smiled. “I’ve waited for a long time to be here,” he thought. “Jones is now under my command! His is the fastest ship on the oceans. Nobody can kill him until they have his heart.”

الرد بکت لبخند زد. او فکر کرد «برای اینجا بودن زمانی طولانی انتظار کشیده ام. جونز حالا تحت فرمان من و کشتی او سریعترین کشتی در اقیانوس ها است. هیچ کس نمی تواند او را بکشد – تا اینکه کسی قلبش را داشته باشند.»

Many years before, after Davy Jones’s true love broke his heart, Jones cut it out.

خیلی سال قبلتر، بعد از اینکه عشق واقعی دیوی جونز قلبش را شکست، جونز آن را برید و بیرون آورد.

He put the heart in a wooden box and hid it on Isla Cruces. Lord Beckett spent a lot of time searching for the box.

او قلبش را داخل جعبه ای چوبی گذاشت و آن را در جزیرہی کروسس پنهان کرد. لرد بکت زمانی زیادی را صرف جستجوی جعبه کرد.

He sent Will Turner to find Jack Sparrow’s Compass.

او ویل ترنر را فرستاد تا قطب نمای جک اسپارو را پیدا کند.

This Compass pointed to the thing that you wanted most. Beckett wanted it to take him to Davy Jones’s heart.

این قطب نما به سوی چیزی اشاره می کرد که بیش از هر چیزی میخواستید. بکت می خواست آن قطب نما او

قلب دیوی جونز ببرد. را پیش

The heart was found, but not in the way that Beckett planned. Will, his girlfriend Elizabeth, and Jack reached Isla Cruces before Beckett.

قلب پیدا شد، ولی نه به روشی که بکت نقشه کشیده بود. ویل، دوست دخترش الیزابت و جک قبل از بکت به جزیرہی کروسس رسیدند.

Norrington, then without a job, was with them.

نورینگتون، که آن موقع کاری نداشت، به آنها ملحق شد.

He stole Davy Jones’s heart from the others and gave it to Beckett. Immediately, Beckett made Norrington an admiral.

او قلب دیوی جونز را از بقیه دزدید و آن را به بکت داد. بکت بلافاصله نورینگتون را دریادار کرد.

“I didn’t get the Compass,” Beckett thought. “But I have Davy Jones’s heart… and the Flying Dutchman. Now l-and the East India Trading Company-can command the oceans. Jack Sparrow’s ship, the Black Pearl, is the only ship that can fight the Dutchman. But the Pearl is at the bottom of the ocean.”

بکت فکر کرد «قطب نما را به دست نیاوردم. ولی قلب دیوی جونز و هلندی سرگردان را دارم. حالا من – و شرکت تجاری هند شرقی – میتوانیم بر اقیانوسها حکمرانی کنیم. کشتی جک اسپارو، مروارید سیاه، تنها کشتی ای است که می تواند با هلندی بجنگد. ولی مروارید سیاه ته اقیانوس است.»

Jones walked onto the deck of the Dutchman. “Go away, all of you and take that with you!” he shouted, pointing at the wooden box. “I refuse to have that box on my ship!”

جونز به روی عرشه هلندی آمد. او در حالی که به جعبه ی چوبی اشاره می کرد فریاد زد «گم شوید، همه تان و آن را با خودتان ببرید! من از داشتن آن جعبه روی کشتی ام امتنا میکنم .

“I’m sorry to hear that,” Lord Beckett said coldly. “Because it’s staying here. I have your heart, so you will work for me.”

الرد بکت با خونسردی گفت «متاسفم که این را میشنوم. قلب تو پیش من است، بنابراین تو برای من کار خواهی کرد.»

“I’m the captain of the Dutchman,” Jones said, angrily.

جونز با عصبايت گفت «من ناخدای هلندی هستم.»

“This is not your world now, Jones,” Beckett replied. “I am your commander.”

بکت جواب داد «این حالا جهان تو نیست، جونز. من فرماندهی تو هستم.»

Governor Swann stepped angrily up to the two men.

فرماندار سوان با خشم به سوی دو مرد قدم برداشت.

“When you destroyed those pirate ships,” he said to Davy Jones, “was my daughter on one of them? She was searching for Will and Jack. I have to find her before she is killed as a pirate.”

او به دیوی جونز گفت «وقتی آن کشتیهای دزدان دریایی را نابود کردی دختر من روی یکی از آنها بود؟ او داشت دنبال ويل و جک میگشت. باید قبل از اینکه به عنوان یک دزد دریایی کشته شود او را پیدا کنم.»

Jones turned to Swann. “Your daughter is dead. She was pulled under the ocean with the Black Pearl by my Kraken. Didn’t Lord Beckett tell you?” He smiled.

جونز رو کرد به سوان. «دختر تو مرده است. او توسط کرا کن من با مروارید سیاه به زیر اقیانوس کشیده شد. الرد بکت به تو نگفت؟» او لبخند زد.

Swann looked at Beckett. His face was pale. “Did you lie to me?” he asked. “Is Elizabeth dead?”

سوان به بکت نگاه کرد. صورتش رنگ پریده بود. او پرسید «تو به من دروغ گفتی؟ اليزابت مرده؟»

Norrington was placing the key in the lock of the wooden box when Swann suddenly pulled him around.

نورینگتون داشت کلید را داخل قفل صندوقچه ی چوبی قرار می داد که سوان یکدفعه او را چرخاند.

Swann took a sword from the nearest soldier. Then he opened the box and lifted the sword above Jones’s heart.

سوان شمشیری را از نزدیکترین سرباز برداشت. بعد صندوق را باز کرد و شمشیر را بالای قلب جونز برد.

“No!” Jones shouted. “If you kill the heart, then your heart must take its place. And you will be captain of the Dutchman.”

جونز فریاد زد «نه! اگر قلب را بکشی، آنوقت باید جایش قلب تو

را بگیرند. و تو ناخدای هلندی می شوی.»

Governor Swann stopped. He didn’t want to take Jones’s place and live forever on this ship

فرماندار سوان ایستاد. او نمی خواست جای دیو جونز را بگیرد و برای همیشه در آن کشتی زندگی کند.

But he wanted to stop Lord Beckett. He turned again to the box, but Norrington held his arm and took the sword from him.

ولی او می خواست جلوی بکت را بگیرد. او دوباره رو کرد به صندوق، ولی نورینگتون بازوی او را گرفت و شمشیر را از او گرفت.

“Do you think Elizabeth wanted this?” he asked.

او پرسید «تو فکر می کنی الیزابت این را می خواهد؟»

He took Governor Swann away. Beckett, Jones, and Mercer, Beckett’s assistant, watched them leave.

او فرماندار سوان را از آنجا برد. بکت، جونز و مرسر، دستیار بکت، آنها را که آنجا را ترک می کردند تماشا کردند.

“You can go, Captain,” Beckett said to Davy Jones.

بکت به دیوی جونز گفت «تو می توانی بروی، ناخدا.»|

“I want to fight him,” Jones thought. “But I can’t win.”

جونز فکر کرد «می خواهم با او بجنگم. ولی نمی توانم

 

برای مطالعه فصل های بعدی این داستان و دیگر داستان ها مقالات “ کتاب های داستان دوزبانه ” را دنبال کنید همچنین با عوضیت در خبرنامه آموزشی ما میتوانید از جدیدترین مقالات و متدهای آموزشی سایت ما مطلع شوید .

 

تصویر کپچا

این به ما کمک می کند تا از اسپم ها جلوگیری کنیم، از شما متشکربم

اشتراک گذاری این محتوا
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
Tumblr
WhatsApp
Pinterest
دستبه بندی مطالب